دلم میسوزد از وقتی که بخت بختگان گم شد
و در نا باوری دیدم کلید آسمان گم شد
کنار سفره ای که قرن ها خوردند اجدادم
به بختم بختگان خشکید و در آن بوی نان گم شد
و از سد درودزن تا به نیزارِ تن نیریز
هزاران چشمه ی پر آب، صد رود روان گم شد
چه شد آن عطر شالیزار و آوای تر باران
که در آن زخم بی درمان هزاران استخوان گم شد
چه شد پرواز آهو بره های کوچ پائیزی
که روزی آمد و در فصل رفتن بی نشان گم شد
چه شد آن عطر گندمزار و های و هوی آبادی
و شور و شوق بی پایان هر پیر و جوان گم شد
محمد ضیائی پور استهبان